ادبیات داستانی حکایات بلندی است از قهرمانی‌ها و فداکاریی‌های افرادی که برآمده از یک قوم و ملت هستند. در ایلیاد و ادیسه هومر آشیل را نماد پهلوانی و شکست‌ناپذیری آورده است. در ایران فردوسی توسی رستم را به عنوان جهان پهلوان شکست‌ناپذیر ایران و توران به میان آورده است و به تمجید و توصیف قهرمانی‌ها و دلاوریهای او پرداخته است. جدا از شیوه‌ی داستان‌سرایی و اسطوره‌سرایی یک نوع دیگر از داستان نیز وجود دارد که در بطن زندگی مردم نهفته است که به داستانهای کوتاه معروفند. از صاحب سبک‌ترین سردمداران آن در ایران کسانی چون محمدعلی جمال‌زاده و صادق هدایت که آثار متعددی را به این شیوه داستان‌سرایی به جا گذاشته‌اند. 

در درون مرزهای این مملکت اقل گویش‌ها و اقل نژادهایی نیز وجود دارند که نحوه داستان‌سرایی خاص خودشان را دارا هستند. یکی از این اجتماعات انسانی که در کشور ما قرار دارند اورامنان هستند که هرچند بعنوان یکی از گروه‌های دیگر‌نژاد کرد بشمار می‌آییند اما با این وصف پیچیدگی‌های ساختاری زیادی را می‌توان در بطنشان مشاهده نمود. حکایات فولکلور و عامیانه پر محتوایی که در میان اورامان وجود دارد بصورت سینه به‌ سینه پس از هزاران سال همچنان دارد توسط افراد این ناحیه روایت می‌شود. لذت واقعی این داستان‌ها را می‌شود در شب‌های سرد و برفی زمستان در زیر سقف‌های چوبی بام‌های پلکانی اورامان و در کنار بخاری‌های چوبی خانه از زبان پدر بزرگان و مادر بزرگان پیر که پینه‌های دست‌هایشان یادآور سختی و مشقت گذشته‌شان بوده است می‌توان جست‌و‌جو کرد. داستانی که من گردآوری کرده‌ام به‌صورت شفاهی بوده و هیچگونه منبع نوشتاری در مورد آن صدق نمی‌کند. اگر با نگاهی شگرف این حکایت پر محتوا را مورد بررسی قرار داد، نکات بسیار مهمی راجع به دوران قدیم اورامان دستگیر خواننده می‌شود. برداشت نهایی داستان به‌ سلیقه خودتان است. 

 

 حکایت مرد نساج (کابرای جۆڵه) 

در روزگاران بسیار دور در یکی از روستا‌های اورامان زن و مردی در کنار هم زندگی می‌کردند. مرد خانه به حرفه «جوله‌ای» و یا نساجی مشغول بوده و گلیم و جاجیم می‌بافته و با کمک آن امرار معاش می‌کرده است. از قضا زن او روزی برای آوردن آب به سرچشمه رفته اما می‌بیند که چشمه شلوغ بوده و اهالی روستا نیز کوزه‌هایشان را برای آوردن آب به آنجا برده‌اند. زن ساعات زیادی را در نوبت می‌ایستد تا به او آب برسد ولی زن ملای ده از راه می‌رسد و بدون نوبت به او اجازه می‌دهند تا مشکش را پر از آّب کند. زن نساج هم می‌خواهد همین کار را انجام دهد ولی زنان این اجازه را به او نمی‌دهند و می‌گویند باید داخل صف بایستد تا نوبت او بشود. او هم با قهرو ناراحتی بخانه رفته و از شوهرش گلایه می‌کند که امروز این اتفاق برای من افتاده است (یا مه‌وی مه‌لا یا ته‌ڵاقم گه‌ره‌کا) تو هم باید ملا شوی. تا همه مردم به ما هم احترام بگذارند و نساج را تهدید می‌کند که اگر این کار را نکند از او طلاق می‌گیرد. نساج بخت برگشته هم در فکر فرو رفته و به فکر متقاعد کردن زنش می‌افتد که او راضی نمی‌شود والله‌ بالله می‌خواهد شوهرش ملا شود. مرد نساج نیز می‌گوید: آخر زن هر چیز اصولی دارد و من از ملایی هیچ نمی‌دانم نه عربی خوانده‌ام و نه آیاتی را از حفظم و اصلاً نه سواد دارم. زن هم به او یک کتابچه پاره و قدیمی می‌دهد و می‌گوید: یک عبا بپوش و این کتاب را زیر بغلت بگذار. او هم با هزار اصرار توسط زنش قبول کرده و به شهری دیگر می‌روند. آن‌ها به نزدیکی ورودی شهر می‌رسند که چند نفر سواره به آن‌ها نزدیک شده و می‌گویند که از پادشاه شهر ما چند عدد یاقوت گرانبها را دزدیده‌اند و تو باید آنها را برای ایشان پیدا کنی و گرنه کشته خواهی شد. مرد نساج می‌گوید آخر چرا من باید دزد را بشناسم و آن‌ها می‌گویند آخر تو ملایی و همه چیز را می‌دانی ملا هم به فکر فرو رفته و بدون هیچ قصد و منظوری می‌گوید: باشد ولی ۴۰ هندوانه برای من بیاورید و ۴۰ روز به من فرصت دهید. زن می‌گوید دیوانه منظورت از این کار چه بود. او می‌گوید من منظوری نداشته‌ام ولی با گفتن این حرف به سربازان حاکم آن‌ها فکر می‌کنند که من ملای عالمی هستم و چند روز دیگر که مجال فرار پیدا کردیم یواشکی اینجا را ترک می‌کنیم. زن هم که خودش و شوهرش را بیچاره کرده است در جواب او می‌گوید: مرده‌شور تو را ببرد با این علمت که تا ما را به کشتن ندهی دست‌بردار نمی‌شوی. مرد می‌گوید بگذار چندتای آن‌ها را در طی چند روز بخوریم نصفه‌های راه فرار می‌کنیم و از شهر می‌رویم. از قضا جواهرات سلطان را یک گروه ۴۰ دزد برده‌اند و آن‌ها از اتفاق اخیر باخبر شده که هیأت حاکم فردی را برای پیدا کردن یاقوت‌ها معین نموده است. یک نفر از دزد‌ها بر سر بام خانه مرد نساج می‌رود که در حال بریدن هندوانه است. مرد نساج هنگامی که اولین هندوانه را نصف می‌کند با خودش می‌گوید: جه چله‌ی یوشا؛ از چهل تا یکی شون. فرستاده دزد‌ها هم ترسیده و فکر می‌کند منظور مرد نساج او بوده که به عنوان یکی از چهل دزد او را پشت بام خانه‌شان دیده است. او هم پیش سرکرده دزد‌ها رفته و موضوع را گزارش می‌دهد. فردا شب ۲ نفر از دزد‌ها بر فراز خانه مرد نساج می‌روند و او در حال بریدن دومین هندوانه بود و مرد نساج می‌گوید: جه چله‌ی دوی شا؛ از چهل تا دوتاشون. دزد‌ها هم می‌ترسند و فکر می‌کنند منظور نساج متوجه آن‌ها است، ولی نمی‌دانستند منظور او دو نفر از چهل تا دزد نبوده و چهل هندوانه بوده. مجدداً آنرا به سرکرده خود گزارش داده و او هم به شرط آنکه ماجرای دزدی را به پادشاه نگویند خلعتی بزرگی از جواهر به مرد نساج می‌دهد. او هم وقتی با این اتفاق رو به رو می‌شود گیج و مبهوت قضایا شده ولی زنش با زیرکی تمام خودشان را آگاه بر اتفاقات نشان می‌دهند. او هم پیش پادشاه رفته و جواهراتش را پس می‌دهد. پادشاه هم به او هزار سکه می‌دهد و مرد نساج هم از مرگ حتمی نجات پیدا می‌کند. طی چند سالی که ملا با زنش در روستا‌های متعدد اورامان سکونت گزیده‌اند، مسائل زیادی را به‌چشم دیده و با بخت و اقبال آن‌ها را حل می‌کنند. در آن ایام که او و زنش در دهات اورامان بودند نام و آوازه او در همه جا پیچیده و به عنوان ملایی دانا بر همه چیز معرفی شده و از دور و نزدیک برای دیدنش می‌آمدند. از قضا ملاهای دهات اورامان برنامه‌ای را برای سخنرانی او در مسجد قدیمی شهری که مرد نساج در آنجا بوده تدارک می‌دهند. فردا روز که مرد نساج به مسجد می‌رود تا برای حضار حرف بزند از آنهمه جمعیت و انسانهای دانشمند که آنجا هستند ترسیده و از منبر پایین آمده و فرار می‌کند. مردم هم به دنبال او می‌دوند، و وقتی که مردم از مسجد بیرون می‌دوند مسجد فرو می‌ریزد. آنگاه تمام ملاها و مردم کار او را از روی داناییش دانسته که به بیرون فرار کرده. چون که می‌دانسته مسجد فرو می‌ریزد و نمی‌توانسته به تک تکشان بگوید که فرار کنید. و زمانی هم که به او می‌گفتند شما چطور فهمیدی که مسجد فرو می‌ریزد گفته بود این چیزها را من بر اثر ریاضت فهمیده و در کتاب هم به آن اشاره شده بود در حالیکه او هیچ سوادی نداشته است. مردم از آن به بعد برای مرد نساج و زنش احترام زیادی قائل بودند و برای ایشان خلعتی و پول می‌بردند. او و زنش یک عمر با آرامش زندگی کردند و زن نساج بعد از آن همه اتفاقات برگشت و به او می‌گوید: مه‌ر نه‌واتم بوه به مه‌لا؛ مگر نگفتم برو ملا شو. این داستان کوتاه نمونه‌ای از داستانهای قشنگ در اورامان است که به علت طولانی‌بودنش قسمت‌هایی از آن را حذف نموده‌ام.